نهال آسمانی

این هدیه رو به رشد الهی....

نهال آسمانی

این هدیه رو به رشد الهی....

خانه ما ته آن بن بست بود. ته آن کوچه که اقاقی ها هم نمیخوانند. در انتهای آن خیابان که بادها نمی وزند. در انتهای آن شهر متروکه که مترسک هایش هم بی کار نشسته اند. خانه ما ته آن زمینی بود که جاذبه اش وارونه بود و منابع زیر زمینی اش تنها غصه بود و غصه بود و غصه بود....

همسایه ما درد بود و رنج بود و نامهربانی .... ما یادگرفته بودیم با معلولیت جشن بگیریم و با تنهایی همخوانی کنیم و با دعوا سرود بخوانیم...

ما آن روزها خودمان بودیم و خودمان و خدا هم دوستمان نداشت..... خدا بر ما مهربان بود اما دوستمان نداشت چون خودمان هم خودمان را دوست نداشتیم...

آن روزها رنگ داشت اما خاکستری... آن روزها بو داشت اما بوی خاک... آن روزها طرح داشت اما طرحی از ترس...

تا اینکه آینده را دیدیم... آینده مان تاریک بود و تصمیم گرفتیم روشنش کنیم... آن موقع بود که یکی یکی کوچ کردیم... از آن خانه از آن بن بست از آن کوچه از آن خیابان از آن شهر و رفتیم و رفتیم... رفتیم به دور دست ها ..

جایی که جزیره بود. آب داشت.. درخت داشت و آسمانش آبی بود اما دیگر همسایه نداشتیم. جشن نداشتیم و گروه سرودی برای هم خوانی وجود نداشت.... ما به جایی رفتیم که گرد بود و هرچه میرفتیم به آینده نمیرسیدیم که تاریک باشد.... هر چه میرفتیم نمیرسیدیم اما لااقل انتهایش سیاهی نبود

این بار شاید خدا هم دوستمان داشت چون به جای نشستن در خانه مان دور جزیره مان میدویدیم....

 


رستاک
۲۱ آبان ۹۷ ، ۰۰:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر


جالب است که انسان میتواند ناگهان این همه از خودش غریبه باشد. رستاک امسال با رستاک سالهای قبل انقدر متفاوت است که گویی هر چند سال یک بار یک نهال جدید متولد شده و دیگری را به خاک سپرده است.

سال 90 تا 92 تا 95 سیبی بوده که گویا هزاران چرخ خورده... ده ها بار رنگ عوض کرده... با جاذبه پایین آمده و از جاذبه فرار کرده... و اکنون و اینجا گویی نخی که به آن متصل بوده دیگر بریده شده است.. این سیب آرام و تنها در حال فساد است...

 


رستاک
۰۴ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیگر وقت آن رسیده که سیر در عالم را رها کنی و سفر در نفس را پناه بیاوری....

وقت آن رسیده که به جای شهر به شهر گشتن و کو به کو رفتن بنشینی در جزیرهء خود...

بپرسی که به راستی که هستی؟ چه میخواهی؟ چه باید بخواهی؟چطور باید بخواهی؟چرا باید بخواهی؟....
وقت آن رسیده که هدف اصلی بودنت را کشف کنی..
الست بربکم؟....قالوا بلی...

و اذا سالک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع اذا ذعان..فلیستجیبوا لی والیومنو بی لعلهم یرشدون...

خدایت میخواندت...نزدیک است...خدا میشنود...اجابت میکند...کافیست اجابتش را اجابت کنی...

او راهنماییت میکند.... خدا عاشق ترین عاشقان است... لایق باش...

رستاک
۲۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خب... از آقای مولانا بی‌اندازه ممنونم بابت شعرهایش... شعرهایی که صدها سال پیش سروده، تا امروزه روزی برسد به دست چاووشی نامی...تا با تجسمش این چنین رقـــص ســمـاع‌گونه‌ای در دل ما راه بیندازد...

رستاک
۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۵:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حس کودکی سه ساله را دارم که دارد با چهار دختر دیگر بازی میکند. خانم مهربانی سر و کله اش پیدا میشود و فقط 4 آبنبات بزرگ رنگی در دست دارد. خانم مهربان نگاهی به پنج کودک میکند و نگاهی به چهار آبنبات...

در نهایت کودک در حالیکه آب از لب و لوچه اش ولو شده ، با چشم گریان و دست خالی دوستان خسیسش را رها میکند و بدو بدو به مادرش پناه میبرد.

خانم به ظاهر مهربان سر تاسفی تکان میدهد و دور میشود...خیلی دور.....!

دخترک با خودش فکر میکند نکند بازی کردنش به قشنگی چهار دختر دیگر نبوده...یا شاید از بقیه زشت تر است...یا نکند بداخلاق تر؟؟؟؟

این میشود که اشک چشمهایش را پاک میکند...سرش را بالا میگیرد و دوباره میرود پیش بچه ها.... و تا ابد هر روز به آینه نگاه میکند و میگوید من بدم؟؟؟

رستاک
۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

درد .... درد یعنی اینکه همیشه و همیشه این حس لعنتی همراه صمیمی ات شود...حس بد بودن...حس ناچیز بودن...حس ناهنجار بودن...حس متفاوت بودن...حس کم بودن...
در دوسالگی
چهار ساگی ده سالگی
12-14 15-سالگی.....
و درست آن موقعی که دستت را به زانو گرفته ای... حاک لباست را تکانده ای و کم کم داری سرت را بالا و بالاتر میگیری که انگار تمام شد...انگار من هم خوب هستم....چند نفری به طور همزمان...مثل ت.جــــاو.زی بی رحمانه میریزند سرت... هر چه داشتی و داری..همه چیز را میگیرند....همه چیز را میشکنند...هر آنچه داری را خرد میکنند تا جاییکه دیگر یک پول سیاه هم نیارزد
و بدتر از آن اینکه خودت هم باورت میشود که از اول هم همین بوده....اینکه هر چه داشتی و داری مزخرف است...عاریه ایست....اینکه از اول هم ارزشمند نبوده....اگر چیزی هست در این دنیا که ارزشی دارد تو از آن بهره ای نداشتی...
دوباره خرد شده...له شده...خسته....دردمند رها میشوی تا اینبار دیگر حصاری پررنگ دور خودت بنا کنی که چه؟ که دیگر بس است...رهایم کنید...از اول هم همینقدر بیشتر نبود


رستاک
۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


آشویم و این بار کسی نیست تا بلند و سرخوش آواز سر دهم که "آرامشم تویی"....



رستاک
۱۹ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

اوج درماندگیِ یک فرد را از گوگل باید پرسید....

آنجا که از پسِ پردهءِ ماتِ رویِ چشمش میکوبد رویِ کلیدهایِ لپ تاپ:

معجزه

رستاک
۰۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نرفتن...
مفتضحانه ترین کار ممکن برای فرار از مواجهه حقارت بار با سرخوردگی ها و شکستن ها
و فردا... روز به زانو در آمدن من در برابر آینه...

رستاک
۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۲:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیر گاهی بود که بحران پوچی دستش را بر گریبانم نگذاشته بود

نه اینکه به غایت معنا رسیده باشم ...نه

انگار که سریده باشی در حوض پوچی و یک جور غوطه وری در عرصهء بی فکری را تجربه کنی....

نه شعار هایم شعور شده بودند و نه شعورم رنگ شعار گرفته بود... هیچکدام...

فقط هر دو دست در دست هم عرصه را خالی کرده بودند...

انگار که دیگر فکری نداشته باشی

انگار که دیگر نباشی

انگار که یک جورِ ناجوری در این مدت،کس دیگری در جلدت راه رفته...قدم زده و معاشرت کرده باشد...

انگار...

مار بی صدای افسردگی در این مدت آرام و آرام تر به کنارم خزیده بود و به دورم چمباتمه زده بود....

من در غفلت و او در حال تنگ تر کردن حلقه اش به دورم...

مگر نمیگفتند مار به آدم خواب نمیزند؟

رستاک
۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۱:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر