خانه ما ته آن بن بست بود. ته آن کوچه که اقاقی ها هم نمیخوانند. در انتهای آن خیابان که بادها نمی وزند. در انتهای آن شهر متروکه که مترسک هایش هم بی کار نشسته اند. خانه ما ته آن زمینی بود که جاذبه اش وارونه بود و منابع زیر زمینی اش تنها غصه بود و غصه بود و غصه بود....
همسایه ما درد بود و رنج بود و نامهربانی .... ما یادگرفته بودیم با معلولیت جشن بگیریم و با تنهایی همخوانی کنیم و با دعوا سرود بخوانیم...
ما آن روزها خودمان بودیم و خودمان و خدا هم دوستمان نداشت..... خدا بر ما مهربان بود اما دوستمان نداشت چون خودمان هم خودمان را دوست نداشتیم...
آن روزها رنگ داشت اما خاکستری... آن روزها بو داشت اما بوی خاک... آن روزها طرح داشت اما طرحی از ترس...
تا اینکه آینده را دیدیم... آینده مان تاریک بود و تصمیم گرفتیم روشنش کنیم... آن موقع بود که یکی یکی کوچ کردیم... از آن خانه از آن بن بست از آن کوچه از آن خیابان از آن شهر و رفتیم و رفتیم... رفتیم به دور دست ها ..
جایی که جزیره بود. آب داشت.. درخت داشت و آسمانش آبی بود اما دیگر همسایه نداشتیم. جشن نداشتیم و گروه سرودی برای هم خوانی وجود نداشت.... ما به جایی رفتیم که گرد بود و هرچه میرفتیم به آینده نمیرسیدیم که تاریک باشد.... هر چه میرفتیم نمیرسیدیم اما لااقل انتهایش سیاهی نبود
این بار شاید خدا هم دوستمان داشت چون به جای نشستن در خانه مان دور جزیره مان میدویدیم....