درد طولانی
درد .... درد یعنی اینکه همیشه و همیشه این حس لعنتی همراه
صمیمی ات شود...حس بد بودن...حس ناچیز بودن...حس ناهنجار بودن...حس متفاوت بودن...حس
کم بودن...
در
دوسالگی
چهار
ساگی ده سالگی
12-14 15-سالگی.....
و
درست آن موقعی که دستت را به زانو گرفته ای... حاک لباست را تکانده ای و کم کم داری
سرت را بالا و بالاتر میگیری که انگار تمام شد...انگار من هم خوب هستم....چند نفری
به طور همزمان...مثل ت.جــــاو.زی بی رحمانه میریزند سرت... هر چه داشتی و داری..همه
چیز را میگیرند....همه چیز را میشکنند...هر آنچه داری را خرد میکنند تا جاییکه
دیگر یک پول سیاه هم نیارزد
و
بدتر از آن اینکه خودت هم باورت میشود که از اول هم همین بوده....اینکه هر چه
داشتی و داری مزخرف است...عاریه ایست....اینکه از اول هم ارزشمند نبوده....اگر
چیزی هست در این دنیا که ارزشی دارد تو از آن بهره ای نداشتی...
دوباره
خرد شده...له شده...خسته....دردمند رها میشوی تا اینبار دیگر حصاری پررنگ دور خودت
بنا کنی که چه؟ که دیگر بس است...رهایم کنید...از اول هم همینقدر بیشتر نبود