مثل مار...آرام و بی خبر
چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ق.ظ
دیر گاهی بود که بحران پوچی دستش را بر گریبانم نگذاشته بود
نه اینکه به غایت معنا رسیده باشم ...نه
انگار که سریده باشی در حوض پوچی و یک جور غوطه وری در عرصهء بی فکری را تجربه کنی....
نه شعار هایم شعور شده بودند و نه شعورم رنگ شعار گرفته بود... هیچکدام...
فقط هر دو دست در دست هم عرصه را خالی کرده بودند...
انگار که دیگر فکری نداشته باشی
انگار که دیگر نباشی
انگار که یک جورِ ناجوری در این مدت،کس دیگری در جلدت راه رفته...قدم زده و معاشرت کرده باشد...
انگار...
مار بی صدای افسردگی در این مدت آرام و آرام تر به کنارم خزیده بود و به دورم چمباتمه زده بود....
من در غفلت و او در حال تنگ تر کردن حلقه اش به دورم...
مگر نمیگفتند مار به آدم خواب نمیزند؟
۹۴/۰۷/۲۹