نهال آسمانی

این هدیه رو به رشد الهی....

نهال آسمانی

این هدیه رو به رشد الهی....

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

نرفتن...
مفتضحانه ترین کار ممکن برای فرار از مواجهه حقارت بار با سرخوردگی ها و شکستن ها
و فردا... روز به زانو در آمدن من در برابر آینه...

رستاک
۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۲:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیر گاهی بود که بحران پوچی دستش را بر گریبانم نگذاشته بود

نه اینکه به غایت معنا رسیده باشم ...نه

انگار که سریده باشی در حوض پوچی و یک جور غوطه وری در عرصهء بی فکری را تجربه کنی....

نه شعار هایم شعور شده بودند و نه شعورم رنگ شعار گرفته بود... هیچکدام...

فقط هر دو دست در دست هم عرصه را خالی کرده بودند...

انگار که دیگر فکری نداشته باشی

انگار که دیگر نباشی

انگار که یک جورِ ناجوری در این مدت،کس دیگری در جلدت راه رفته...قدم زده و معاشرت کرده باشد...

انگار...

مار بی صدای افسردگی در این مدت آرام و آرام تر به کنارم خزیده بود و به دورم چمباتمه زده بود....

من در غفلت و او در حال تنگ تر کردن حلقه اش به دورم...

مگر نمیگفتند مار به آدم خواب نمیزند؟

رستاک
۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۱:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چرا انسان این موجود پست و حقیر تا با سیلیِ حقیقت مواجه نشده نمیفهمد که هیچ نیست

چرا از ابتدا نمیپذیرد که تمام اداها و اصول ها کادوی مضحکیست که به دور حرام زادگی استعدادهایش کشیده....

این هفته ها...این هفته های لعنتی که با قشنگی آینه ای مواجه شدم که تمام زشتی هایم را به من نمایانده

بیش از پیش دریافتم که هر آنچه به آن میبالم عاریه ایست

که فاصله بین داشتن و نداشتنش شبی و دمی است...

شکست ها مفتضحانه یکی پس از دیگری

که بهایش تمام آن عصبانیتست که سالهاست با حیرت به آن مینگرم و نمیفهمم چرا...چه طور زاده شده...

اورکا....فهمیدم!

که فهمیدن همان نخستین گام توانستن است... افسوس که در فقدان  مهار نفس و اراده اما ، فهمیدن نیز یکی از دیگر مروارید های گم شده در دریای ضلالتم خواهد بود ....

به چه فخر کنم؟ به کدامین گوهر درونی؟ وقتی که هیچ نیستم و هیچ ندارم و نتوانستن در تمام زندگی رهبر راهم بوده...

وقتی مذبوحانه در تمام زندگی کوشیده ام تا پنهانش کنم

وقتی از ترس افتادن این تشت در تمام راه هراسان قدم برداشته ام و چشمانم را جز به این امانت سنگین ندوخته ام...

از همان خردی... از همان دوران شکفتن... که وقتی بذری نباشد..بن مایه ای نباشد...جز عدم چه میروید؟

وقتی که آروغ مغزم هم به امید تحسین بالا می آید...وقتی واژگان به تیغ خودسانسوری دچارند تا شاید...تنها شاید روزی روزگاری کسی جایی در دل،  مرا همان پوسته ببیند و آینه ام را بشکند تا هرگز دوباره این چنین تلخ حقیقت را نیابم...

نه... نه....دیگر نه

تا کی ؟ تا کجا؟ چرا باید این چرخه زوال و تولد نورِ ادراک تا ابد ادامه پیدا کند؟

چرا نشکند ؟ چرا تا ابد نرود؟

خدا را چه دیدی؟ شاید شبی مثل این شبها چیزی عوض شد! شاید...شاید و تنها شاید...

شاید این شبها به جای گریه به حال رستگاران بهتر است برای همان سرخ پوشانی گریست که حالشان را... دردشان را... عقل کوچکشان را.... کثافتشان را بهتر میشناسم.....

چرا نباید خود را یکی از آنها بدانم وقتی سراسر زندگی ام جز راه و روش آنان نبوده جز معدودی؟ جز معدودی بنا بر عشق کسی که عادل است و ریزترین ها را نیز جزا میدهد؟

دل ِشکسته شاید همان گم شده ی من است... شاید همان تپه فتح شدنی است که مرا به اقلیمی دیگر میرساند...

حامد راست میگوید...توهم...وهم.... همان تنها دست آوردی است که به بهای خرج جان مایه ام در راه اشتباه یافته ام...

م.شکات درست میگوید.... وقتی مقصد را گم کنی بهترین مسیرها نیز انتها ندارد و اگر داشت..ای وای اگر داشت...

 وای بر من بود اگر تا به حال به انتهای آن رسیده بودم.....